از مرگ میترسم ولی از شما چه پنهان وقتی به آن فکر میکنم حسِ خوبی هم دارد که کنار آن هراسِ بزرگ، خوش مینشیند. یک حسِ نابِ دستنیافتنی که وقتِ وصالش دیگر نیستم که وصفاش کنم وشرحاش دهم… یک رخوتِ پر از خواب، یک خوابِ عمیقِ ناگهانی. یک “الان میرم و برمیگردم” و هیچوقت برنگشتن. برای همین منتظرِ مرگی نیستم که انتظارش را بکشم، میخواهم در روزی که سرم شلوغ است از این دنیا بروم، در اوجِ همهمه فقط یک ثانیه وقت داشته باشم که به این فکر کنم: “پس اینطور میمیرم”.
مُردن اما همیشه چاره نیست، باید کاری کرد و بعد مُرد. وگرنه لذیذترین خوابِ جهان مرگ بود، حیف که نیاز به کارهایی عظیم دارد که روح و جسم ناتوانِ من عاجزند. در فقدان تمهیداتِ ویژهی مرگ، من مشتاقترین بودم برای نبودن. مرگ رفیقیست که هنوز ندیدمش، یک روز میبینمش، تو گویی هزار سال است که همنشینِ هم بودیم.
من سالهای سال مُردم
تا اینکه یکدم زندگی کردم
تو میتوانی؟
یک ذره
یک مثقال
مثلِ من بمیری؟
(قیصر امینپور)