پارهی اول
یک زمانی صفحهی سفید و خالیِ بلاگفا، کلمهها را به من الهام میکرد، آنوقتها هم خوب نمینوشتم اما در غیابِ فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر و … آدمها تلاش بیشتری میکردند تا رازهای نهان کلمهها را با آدمی که پشت آن مخفی شده گره بزنند. رمز نوشتن و خوانده شدن و دل دادنِ به کلمهها همین بود؛ گره. هنوز هم همین است، دنیا عوض نشده، یک قدری ما عوض شدیم گمانم. مثلا من میخواستم از افطاریهای بیست و یک رمضان منزل آقای معتمدپور بنویسم، با آن آش شلهقلمکاری که بود و حوض کوچکی که وسط مهمانخانه تعبیه کرده بودند. کاشیهای قدیمیِ آن حوض، در آن تکهی دلنوازِ جنوبِ شهر حتما تا حالا خراب شده است اما خب که چی؟ مگر باقی چیزها همانطور مانده است؟ خود ما عوض نشدیم؟ اصلش مگر چقدر عمر گرفتهایم از خدا؟ کمتر از سی سال. رواست که این همه رفتن و برنگشتن را ببینیم؟ خانهها، محلهها، مغازهها، آدمها، حسوحال و ها… که دیگر نیستند یا اگر باشند، آنطوری که بودند نیستند. اینها که مرثیه نیست، اما، مرثیه، عادی بودن و نامرثیه بودنِ همینهاست.
پارهی دوم
یک وقتی موضع شدیدی داشتم نسبت به آنهایی که هی از حال بد خودشان مینوشتند. الان مُد نیست، اگر یادتان باشد یک وقتی نالهنویسی خیلی توی بورس بود. من نه به سبب آن حدیث حضرت امیر که: “پنهان داشتن سختیها از جوانمردیست” که بخاطر ابتذال و وارونهنمایی نالهنویسی وکارکردِ معکوسی که دارد، همیشه با آن مشکل داشته و دارم. حتی در گوش رفیقانم، با حجم فراوانِ حرفی که همیشه برای هم داریم، جایی و سهمی به ناله کردن نمیدهیم. معدود زمانهایی هم که دوست داشتهام که بگویم و بنویسم از ناخوشیِ احوالات، اینقدر ترسیدهام که حتی یک نفر بخواهد تلاشی کند که مثلا من خوب بشوم و حالم بد بشود، که قیدش را زدهام کلاً. از اینها گذشته ناخوشی چیز عجیبی نیست که نیاز به علاج یا خدانکرده ترحم داشته باشد، گمانم خوش بودن نادر تر است در این روزگار و به قول علما النادرُ کالمعدوم. من فکر میکنم زندگی مسیر بلندیست بین حالهای ناخوشِ میانمدت (که مطمئناً طولانی نیست، اگر طولانی شد دیگر ناخوشی و رنج نیست) و حالهای خوشِ کوتاه، خیلی کوتاه.
پارهی سوم
پارههای این دلِ شکسته را / گریه هم دوباره جان نمیدهد.
(قیصر)